زندگى به روايت چشم هایم



آمدم كه بنويسم؛ حتما تا الان برگشته ايد. چقدر دلم ميخواست با يك دسته گل بابونه يا ميخك مى آمدم دنبالت، محكم در آغوشت مى گرفتم، مى رفتيم خانه و برايت چاى تازه دم مى كردم، كمى مشت و مالت ميدادم كه خستگى آن همه كار سنگين زير آفتاب از تنت در بيايد و بعد هم يك دل سير در خواب تماشايت مى كردم. اما حيف كه حتى نميتوانم بگويم "خسته نباشى مرد من"! اما وقتى صفحه را باز كردم بين چند پيام جديدى كه برايم آمده بود، قلبم چنان فشرده شد كه حتى نتوانستم به نفس كشيدنم ادامه
"اگر فقط خوشى ها و راحتى ها را جمع كنيم و دشوارى ها را رها كنيم، مى توان اين را عشق ناميد؟" نويسنده كتاب جديدى كه ميخوانم از باغ عشق اينطور صحبت مى كند. آرامش توام با سختى پس بايد طاقت بياريم و اين روزهاى سخت و دشوار را پشت سر بگذاريم و چيزى از محبت و احساس مان كم نشود. اره؟ انقدر دلم ميخواست راه ارتباطى داشتيم و درمورد هر جمله اى كه در كتاب ها ميخوانم برايت بگويم و با آن لحن شيرين و زيبايت مفصل برايم شرح دهى و مسائل را برايم باز كنى

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اکسیر پرگاس پرورش و آموزش طراحی سایت / طراحی اپلیکیشن / سئو سایت دستنوشته ها tanhaee the seated queen ویستا پیکاسو مشاوره تحصیلی دانتل Dee